۱۳۹۶ آذر ۲۵, شنبه

روایت یک درد ( سرگذشت حسین هاشمیان )

 ابتدا از اساتید قلم بابت ورود به این عرصه رخصت میطلبم و معتقدم به صرف زمانهای بیشتری برای خواندن و آموختن نیاز دارم. اما هدفم از انتشار این دلنوشته، در حالی که کاستیهای زیادی در خود میبینم چیست؟
موضوع بیان دردی است جانگداز که از وقتی که خود را شناختم چون گدازه های آتشفشان درونم را میجوشاند تا جایی که گاهی توان زیستن را از من سلب میکند. تصورم بر این است که مکتوب کردن دردهایم اندکی تسلی خاطر برایم بهمراه آورد.
نمیدانم از کجای قصه درد آغاز کنم، ترجیح میدهم با بیان خاطره ای کوتاه از کودکی ام وارد موضوع شوم. 9 ساله بودم و کلاس سوم ابتدایی، همکلاسی داشتم بنام مرتضی ملاح که شغل پدرش برنج فروشی بود و بچه های کلاس که عادت داشتند برای هر کسی لقبی بسازند او را برنجی خطاب میکردند و من نیز روزی که دقیقا در خاطرم حک شده او را چنین خطاب کردم. جناب مرتضی که برافروخته شده بود بدون لحظه ای درنگ پاسخم را اینگونه داد :هر چه باشد از تو بهترم پسر اعدامی!!!!!
پسر اعدامی؟؟؟
بله
برای اولین بار تا آن روز توسط همکلاسی ام از نحوه مرگ پدر اطلاع یافتم و ناگهان چیزی در من فرو ریخت و پاسخ بسیاری از پرسشهای بی پاسخ مانده را یافتم ،مثل : چرا مزار پدرم در باغچه پدربزرگ است؟
چرا در مورد پدر ، علت مرگ و..... سکوت محض در خانه حکمفرماست؟
گرچه احساس میکردم ناگفته های بسیاری در این رابطه وجود دارد. 
پدرم (سید حسین هاشمیان جزی) در 4 آبان ماه سال 1360 بجرم محارب با خدا توسط حکومت بر آمده از انقلاب 57 اعدام شده و به سبب نوع حکم صادر شده ، کافر تلقی شده (بقول خمینی،منافقین از کفار بدترند)
مع ذالک دفن پدرم در قبرستان عمومی مسلمین نیز با اشکال شرعی از طرف حکومت مواجه بود.
و بناچار همچون بسیاری از اعدام شدگان آن سالها در باغچه منزل پدربزرگم (که به زبان مازندرانی به آن لته میگویند)دفن گردید.
قصد دارم در حد توان تحقیقات، تجربیات و احساسم از این واقعه تلخ را بازگو کنم.و در این راه از مادر عزیزم که  همیشه مخالف بیان اتفاقات پیش آمده از ترس عواقب احتمالی آن از سوی حکومت است عذرخواهی میکنم .
بگذارید از صبح روز 4/8/1360 وارد ماجرا شویم ،جایی که از طرف سپاه شهرمان (بندرگز،از توابع استان گلستان) به خانواده جهت تحویل گرفتن جنازه پدرم اطلاع رسانی میشود.
 عمویم (سید حسن هاشمیان ) جهت دریافت جنازه برادرش مراجعه میکند،ضمن تهدید به اینکه اگر صدای شیون از منزلتان بلند شود،بستگان به منزلتان رفت و آمد کنند و یا سر مزارش تجمعی صورت بگیرد خود شما نیز به سرنوشت برادرانت دچار خواهی شد ، جنازه را به ایشان تحویل میدهند. از آنجایی که هیچ صاحب خودروی وانتی جرات حمل جنازه یک اعدامی سیاسی را ندارد ،عمویم بناچار جنازه برادرش را روی سقف خودروی سواری خود حمل کرده و به منزل میبرد.
 در منزل، غوغایی بپاست
کسی جرات شیون ندارد مبادا صدای ناله های مادری پایه های حکومتی را بلرزاند .
یکی از مشکلات خانواده جهت تدفین پدرم، تهیه کفن است. چرا که هیج مغازه داری در روستا جرات فروش پارچه کفنی به این خانواده را ندارد. مادر آن زمان20 ساله ام مشکل را حل میکند ملحفه سفید رنگ پتوی مورد استفاده خود را جدا میکند تا پیکر لهیده همسرش را برای اسراحت ابدی در آن قرار دهد.
 صبح فردا پیکر لهیده پدرم در خاک سرد آرام گرفت.
براستی چرا؟
پدرم که بود و چه کرده بود که حتی نمیتوانستند در قبرستان عمومی دفنش کنند.
در ادامه مختصری پدر و تفکراتش را معرفی میکنم و به چگونگی فعالیتهایش خواهم پرداخت.
پدرم یکی از اعضای اصلی تشکیل دهنده انجمنی بود که سالها قبل تاسیس شده بود بنام " انجمن جوانان گز"
انجمنی متشکل از جوانان غالبا فرهنگی و دانشگاهی.
پدرم خود نیز کارمند بخش حسابداری آموزش و پرورش بود( عکس کارت)
این انجمن در زمان قبل از انقلاب 57 در ایران در روستای گز شرقی( روستای پدری ام از توابع شهرستان بندرگز در استان گلستان فعلی) 
حوزه فعالیت انجمن بر میگشت به شرکت در امور اجتماعی، خیریه و کمک به مردم محروم که غالبا در روستاهای دورافتاده از مرکز شهرستان سکونت داشتند.
چندی بعد و مصادف با انقلاب 57 فعالیتهای انجمن دیگر رنگ و بوی سیاسی به خود گرفته بود .دیری نپایید که فعالیتهای انجمن بر سر زبانها افتاد و در ادامه جوانان تحصیلکرده و دانشگاهی دیگر روستاهای اطراف و شهرهای مجاور به آنها ملحق شدند و نام آن به " انجمن جوانان گز و بندرگز"  اصلاح شد.
لازم میدانم برای شناخت تفکر حاکم بر انجمن، بخشی از تفکر پدرم را به عنوان یکی از اعضای اصلی آن، با ذکر خاطره ای کوتاه از زبان مادرم بازگو کنم.
در تاریخ 1358/10/24 که مصادف است با مراسم جشن عقد پدر و مادرم، مادرم متوجه وجود پینه ای بزرگ در شلوار دامادی همسرش میشود و موضوع را با زبان اعتراض و گلایه به ایشان گوشزد میکند که
مگر میشود دامادی با چنین لباس مبدلی سر سفره عقد حاضر شود؟ ( پدرم در آن مقطع از تمکن مالی به نسبت خوبی برخوردار بود)
در پاسخ کوتاه پدرم به همسرش میتوان  رئوس فکری اش را فهمید.
پدرم میگوید: من نمیتوانم لباسی نو برای مراسمی چند ساعته خریداری کنم در حالی که همسایه ای محتاج لقمه نانی داشته باشم. ما در برابر محرومان جامعه مسئولیم.
این خلاصه تفکری بود که در پیکره انجمن نیز تا انتهای حیاتش جاری بود.
گمان میکنم ذکر خاطره ای دیگر از یکی از اعضای اصلی انجمن و دوست صمیمی پدرم جناب سید حسین حسینی، برای شناخت بیشتر از فعالیتهایشان به ما کمک میکند:
پس از پیروزی انقلاب 57 بسیاری از زمینهای کشاورزی منطقه که در اختیار سرهنگها و نظامیان صاحب نفوذ در دربار پهلوی بود در واقع از مردم منطقه غصب شده بود ،توسط انجمن بین اهالی هر روستا تقسیم شد.
 به این صورت که زمینها در ابعاد مساوی قطعه بندی شده و شماره گذاری شد و به صورت قرعه کشی بین اهالی  هر روستا تقسیم شد. نکته قابل اشاره در این بین ، شرکت دادن گروهی به اصطلاح محلی آن منطقه " گودار"ها در این تقسیم بندی بود. که مورد اعتراض برخی اهالی قرار گرفت.(گودار ها مردمانی هستند که ظاهرا مهاجر بوده و در گذشته های دور از هندوستان آمده و بدلیل اینکه دین و مسلک عرف جامعه را نداشته اند، مورد قبول اهالی روستاها نبوده و بناچار در حاشیه روستاها ساکن شده اند).
اولین اختلاف جدی مابین انجمن و نمایندگان حکومت در منطقه همین مورد تقسیم اراضی بود (اقای اسدا.. ربانی امام جمعه وقت شهر آقای حسینی را احضار کرده و از او توضیح خواستند و معتقد بودند که میبایست اراضی در اختیار بنیاد مستضعفان قرار بگیرد).
 انجمن که حالا به سبب خوشنامی در سالها فعالیت اجتماعی اش، صاحب طرفداران زیادی در منطقه شده بود ، میخواست وارد رقابت عرصه سیاسی در انتخابات اولین دوره مجلس شورای اسلامی در سال 59  شود ،یکی از اعضای خود را بعنوان کاندید معرفی میکند.( آقای سید حسین حسینی).
اینجا بود که اعضای انجمن نیاز به حمایت یکی از احزاب برجسته از کاندیدای منتخب خود را برای جذب طرفداران آن حزب احساس میکردند ، لذا طی بحث و تبادل نظرهای بسیار مقرر شد با برگزاری انتخابات بین اعضای انجمن در مورد اعلام حمایت از یک حزب خاص تصمیم گیری شود..انتخابات درونی انجمن برگزار شد و اعضاء رای به حمایت از سازمان مجاهدین خلق دادند ،حزبی که در آن مقطع حمایت طیف وسیعی از جامعه روشنفکری(بعنوان نمونه میتوانم به بیانیه کانون نویسندگان ایران در اعلام تجدید پیمان با سازمان مجاهدین خلق یاد کنم که از جمله امضاء کنندگان آن میتوان به احمد شاملو،سیمین بهبهانی ،فریدون مشیری و .... در همان مقطع اشاره کنم) ، مذهبی و دانشگاهی را همراه خود داشت
 در واقع کارگزاران سازمان مجاهدین خلق نیز برای پیروزی بر جناح رقیب (حزب جمهوری اسلامی با کاندیداتوری منوچهر متکی )در انتخابات ، چاره ای جز اعلام حمایت از کاندیدای منتخب انجمن را نداشت، چرا که انجمن و فعالیتهایش در نزد عموم مردم منطقه از مقبولیت خوبی برخوردار بود.
فعالیتهای انجمن در قالب برگزاری میتینگهای سیاسی و سخنرانی در مساجد و محافل عمومی همچون دیگر نقاط کشور  دنبال میشد.
حکومتی که در تاریخ چهار دهه ای خود هرگز تحمل شنیدن صدای مخالف ایدئولوژی خود را نداشته و ندارد و هر یک از مخالفین را به نوعی از صحنه سیاسی خارج کرده است، در آن مقطع نیز تحمل قدرت گیری روزافزون این حزب را در میان افکار عمومی جامعه نداشت (سال قبل نیز کاندیدای مورد حمایت این حزب،آقای دکتر بنی صدر با اکثریت آراء برنده انتخابات ریاست جمهوری شده بود) شیوه همیشگی اش یعنی اعمال خشونت علیه مخالفین  سعی در انزوا و خارج کردن آنها از رقابتهای سیاسی داشت
 از اینجا به بعد، وضعیت از حالت دموکراتیک خود خارج شده و به سمت اعمال قدرت نظامی از سوی حکومت پیش رفت. فشارها و خشونت از سمت حکومت تا جایی به پیش رفت که رهبری سازمان مجاهدین بزرگترین اشتباه تاریخی خود ، از نگاه بنده را مرتکب شد و علیه حکومت تا بن دندان مسلح اعلام درگیری مسلحانه نمود. در واقع بهتر از این نمیشد در راستای منافع حکومت اقدام کرد. چرا که حکومتی که تا به آن روز بصورت موردی و جسته و گریخته مرتکب جنایت میشد، حالا دیگر مشروعیت لازم برای سرکوب و جنایات گسترده ای که مد نظر داشت و برنامه ریزی کرده بود، صادر شد.
حالا دیگر اگر یک هوادار ساده را با یک روزنامه یا شبنامه دستگیر میشد، برایش حکم اعدام صادر میکردند.( اشاره میکنم به اعترافات علی فلاحیان ، یکی از حاکمان شرع در آن مقطع ،در مصاحبه تلویزیونی با حسین دهباشی، که از او پرسید : آیا درست است که شما هواداران سازمان مجاهدین را اگر با یک روزنامه هم دستگیر میشدند ، اعدام میکردید؟
با لبخندی پاسخ داد: بله، امام فرموده بودند اگر اینها را گرفتید ول نکنید.!!!!)
این اتفاق برای بسیاری از هواداران و اعضای انجمن در شهر ما نیز واقع شد. به عنوان نمونه برادران رمضان و رضا متکی (14 و 17 ساله) که از بستگان پدرم میباشند، بجرم پخش شبنامه دستگیر و اعدام شده و در حیاط منزلشان کنار مزار پدرم دفن شده اند.
 اعضای انجمن که نه سلاحی در اختیار داشتند و نه قائل به درگیری مسلحانه بودند و در دسته بندی درون حزبی به عنوان هوادار طبقه بندی میشدند به طرز وحشتناکی مورد قلع و قمع عوامل حکومت قرار گرفتند.
پس از شروع کشتارها و اعدامها سپاه شهرمان با فراخوان عمومی از هواداران سازمان مجاهدین خواست جهت اقامه توبه و اعلام برائت از سازمان مجاهدین به محل آن نهاد مراجعه کنند.
پدر بنده که معتقد بود انقلاب سال57 علیه حکومت شاه برای بدست آوردن حق آزادی بیان و اندیشه اتفاق افتاده، نیازی به اقامه توبه اجباری ، بدلیل داشتن اندیشه متفاوت با حکومت فعلی نمیدید و معتقد بود این حکومت و شخص خمینی است که برای دروغهایی که گفته و رفتارهای ضد انسانی که عواملش مرتکب میشوند باید از مردم طلب بخشش کرده و در درگاه خداوند توبه کند. اما عموی بنده(سید محمد هاشمیان جزی) که سابقه هیچگونه فعالیت سیاسی و اجتماعی نداشت و تنها در انزار عمومی در حمایت از برادر کوچکترش (سید حسین) در مواجهه با مخالفین فکری اش سخن گفته بود ، نیز همچون بسیاری از مخالفین حکومت جهت اقامه توبه اجباری به محل سپاه شهر (بندرگز) مراجعه کرد تا از خطر احتمالی ضرب و شتم عوامل حکومت (که در شهر ما بنام چماقداران شناخته میشدند) در امان بماند.
 روز اولی که همراه چهار تن از دوستانش مراجعه کرده بود،به علت ازدحام جمعیتی که آنها نیز جهت پیشگیری از خطرات احتمالی مراجعه کرده بودند ، نتوانست وارد محل سپاه شود و بناچار صبح فردای همان روز به همراه دوستانش مراجعه میکند. با پای خود وارد سپاه میشود و متاسفانه پس از گذشت چند روز ، در میان بهت خانواده ها جنازه لهیده و شکنجه شده ایشان و دوستانش به خانواده هایشان تحویل داده شد. و در حیاط منزل یکی از همان اعدام شدگان (مرحوم ترابی) به خاک سپرده شد.
پس از این اتفاق پدرم متواری شد و نزد یکی از بستگانش (پسرخاله اش) در تهران پنهان شد اما متاسفانه مخفیگاهش شناسایی و دستگیر شد. و به زندان شهرستان بهشهر(شهرستان مجاور) انتقال یافت و چند روز بعد در دادگاهی که هیچ کس از جزئیاتش خبر ندارد به اعدام محکوم شده و حکمش توسط سپاه بندرگز در تاریخ چهارم آبان ماه 1360  اجرا شد و ........
آتشی در درونمان افکند که هر چه میگذرد زبانه هایش شعله ورتر شده و ما را گریزی نیست.....

محسن هاشمیان

آزادی آلسیا پیپرنو، شهروند تبعه ایتالیا در ایران

دفتر نخست وزیر ایتالیا، پنجشنبه ۱۹ آبان از آزادی آلسیا پیپرنو، شهروند تبعه این کشور در ایران خبر داد. آلسیا پیپرنو، اوایل مهرماه در ایران با...